فرار من
۷۸
دیگه داشت گریم میگرفت. که جنگکوک دستمو کشید و کمرمو گرفت و با صدای بلندی گفت
جنگکوک.... آنقدر اذیتش نکنید. فرار میکنه الان
همه زدن زیر خنده
یک دختر که خیلی فیس بانمک داشت گفت
- اوه!! کم پیش میاد جنگکوک اینطوری هوای یکی رو داشته باشه. پس قضیه جدیه ؟
همه تایید کردن
مونده بودم چی بگم که یهو کتی جون که تا اون موقه ندیدمش توی اون کت شلوار قرمز چه جیگری شده بود گفت
کتی جون.... معلومه جدیه! یوری از الان عروس ماست .
همه دوباره دست زدن.
وای اینارو ! چه خوشحالن واسه خودشون .
نگاهم و یک دور, دور خونه چرخوندم .
ماشالا. جای سوزن انداختن نبود .
بعدشم دخترا یک تیپایی زده بودن من بینشون انگار چادر پوشیده بودن
والا. اصلا فجیح !
خلاصه از همون اول جنگکوک منو چسپیده به خودش نشوند روی مبل دونفره و واسه محکم کاری دستش رو انداخت دور کمرم.
حالا منو عین اوسگولا نشستم به بحث های کاریش با یکی از مهموناش گوش میدم.
نمیدونم واقعا توی همچین جایی چطوری از این چیزا حرف میزنن؟؟
همنجوری داشتم توی جام وول میخوردم که با صدای یک دختر برگشتم سمت صدا
اوه. مامانم اینا!! چه نازه.
با ناز نشست روی مبل روبروم و با لبخند گفت
- سلام خوشگله. حوصلت سر رفته؟
منم واسه این کم نیارم یک لبخند زدم و گفتم
یوری.... سلام عزیزم. آره یه کوچولو
یه نگاه گذرا به دست جنگکوک که دور کمرم بود انداخت و با پزخند رو به جنگکوک گفت:
- جنگکوک جون ! فرار نمیکنه. خفش کردی!!
جنگکوک برگشت سمتشو یک نگاه گذرا بهش انداخت و من رو بیشتر به خودش چسپوند
جنگکوک..... اتفاقاً این فرشته کوچولو رو باید چسپید. چون نایابه .. میترسم از دستم بره
اوه. چی شد!!
دختره سرخ شد از حرص .
منم که ذوق مرگ.
حالا چرا شکر آبه بین این دوتا...
دختره که هنوز اسمشو نمیدونستم دوباره با پزخند گفت:
- آهان! یادم نبود تو همیشه خوب بلدی چیز های نایاب رو واسه خودت توی قفس نگهداری
بعد هم بلند شد با قدم های بلند دور شد
منم توی خماری گذاشت
منظورش چی بود؟؟ با ابهام به جنگکوک خیره شدم .
مثل این که فهمید دنبال چی هستم.
چون گفت:
جنگکوک.... فقط یک دختر عقده ایه همین!!
زیادی بهش توجه نکن.
وا ! چه شیک...
بهش نمیومد دختر بدی باشه اصلأ...
دیگه داشت گریم میگرفت. که جنگکوک دستمو کشید و کمرمو گرفت و با صدای بلندی گفت
جنگکوک.... آنقدر اذیتش نکنید. فرار میکنه الان
همه زدن زیر خنده
یک دختر که خیلی فیس بانمک داشت گفت
- اوه!! کم پیش میاد جنگکوک اینطوری هوای یکی رو داشته باشه. پس قضیه جدیه ؟
همه تایید کردن
مونده بودم چی بگم که یهو کتی جون که تا اون موقه ندیدمش توی اون کت شلوار قرمز چه جیگری شده بود گفت
کتی جون.... معلومه جدیه! یوری از الان عروس ماست .
همه دوباره دست زدن.
وای اینارو ! چه خوشحالن واسه خودشون .
نگاهم و یک دور, دور خونه چرخوندم .
ماشالا. جای سوزن انداختن نبود .
بعدشم دخترا یک تیپایی زده بودن من بینشون انگار چادر پوشیده بودن
والا. اصلا فجیح !
خلاصه از همون اول جنگکوک منو چسپیده به خودش نشوند روی مبل دونفره و واسه محکم کاری دستش رو انداخت دور کمرم.
حالا منو عین اوسگولا نشستم به بحث های کاریش با یکی از مهموناش گوش میدم.
نمیدونم واقعا توی همچین جایی چطوری از این چیزا حرف میزنن؟؟
همنجوری داشتم توی جام وول میخوردم که با صدای یک دختر برگشتم سمت صدا
اوه. مامانم اینا!! چه نازه.
با ناز نشست روی مبل روبروم و با لبخند گفت
- سلام خوشگله. حوصلت سر رفته؟
منم واسه این کم نیارم یک لبخند زدم و گفتم
یوری.... سلام عزیزم. آره یه کوچولو
یه نگاه گذرا به دست جنگکوک که دور کمرم بود انداخت و با پزخند رو به جنگکوک گفت:
- جنگکوک جون ! فرار نمیکنه. خفش کردی!!
جنگکوک برگشت سمتشو یک نگاه گذرا بهش انداخت و من رو بیشتر به خودش چسپوند
جنگکوک..... اتفاقاً این فرشته کوچولو رو باید چسپید. چون نایابه .. میترسم از دستم بره
اوه. چی شد!!
دختره سرخ شد از حرص .
منم که ذوق مرگ.
حالا چرا شکر آبه بین این دوتا...
دختره که هنوز اسمشو نمیدونستم دوباره با پزخند گفت:
- آهان! یادم نبود تو همیشه خوب بلدی چیز های نایاب رو واسه خودت توی قفس نگهداری
بعد هم بلند شد با قدم های بلند دور شد
منم توی خماری گذاشت
منظورش چی بود؟؟ با ابهام به جنگکوک خیره شدم .
مثل این که فهمید دنبال چی هستم.
چون گفت:
جنگکوک.... فقط یک دختر عقده ایه همین!!
زیادی بهش توجه نکن.
وا ! چه شیک...
بهش نمیومد دختر بدی باشه اصلأ...
- ۱۹.۳k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط